رونيكارونيكا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره

رونيكا فينگيلي

بدون عنوان

توانایی های دخملی مامانی   عزیز دل مامان، در اين صفحه هم مي خواهم كارهايي را كه ياد گرفتي تا امروز كه دیگه تقریبا نزدیک به ٢ سال داری  بنويسم، البته امروز ١٠ اسفند ٩٢ هستش.    اميدوارم همه آن يادم باشد. البته شايد به ترتيبي كه ياد گرفتي نباشد. ولي اينطوري مي خوام بگم كه خدا را شكر،   دختر من، خیلی باههههههههووووووووووشههههههههههه، . ** از اعضای بدنت میتونی، چشم هات - پیشونی-ابرو- بینی  - دندون - دهن - زبون - گوش- -موها- لپ -دست ها -پاها-ناف و جی جیهاتو نشون بدی- وقتی ازت می پرسیم پاهات کوش؟ می گی " اینا" گوشات کوش؟ می گی " اونا "  ** عاشق مسواک زدن ه...
11 اسفند 1392

رونيكا خانم پا در كفش بابايي ميكنه

   اين عكس رو آذر ماه 92 در حالي كه دلبرك ماماني 21 ماهه بود ازش گرفتم بابايي تازه از سركار اومده بود خانمي هوس كرد كفش هاي بابا رو بپوشه چيزي حدود نيم ساعت اين كفش ها رو ميپوشيد و در مي آورد برام خيلي جالب بود و ازش فيلم گرفتم يه چيزايي هم زير لب زمزمه ميكرد و به حالتي كه بابا خم ميشه كفشش رو ميبنده رونيكا هم همين كار رو ميكرد .... ...
30 بهمن 1392

از شير گرفتن دلبرك ماماني

تصمیم داشتم که از شیر بگیرمت آخه به پایان ١٥ ماهگیت چیزی نمونده واسه  وقتی دیدم دای جون و زن دایی و مادر جان اومدن  اقدام کردم چون تو وقتی مادر جان و آنیتا رو میبینی دیگه طرفه من نمی آیی میدونم خیلی زود بود ولی خیلی بد غذا هستی و اصلا غذا نمیخوری مجبورم چنین کاری بکنم  خیلی شیر دوست داشتی ولی بالاخره موفق شدم تا دختر نازم رو از شیر بگیرم اولش خیلی ناراحت بودم خیلی دلم برات میسوخت قبلا  شب ها با شیرم می خوابوندمت ولی دیگه مجبور بودم  با شیر موز درست کردن گولت بزنم و اونقدر بغلم راه میرفتم و لا لا یی میگفتم تا آخرش خوابت میبرد ولی نصف شب ها زود به زود بیدار میشدی و گریه میکردی باز هم بغلم میگرفتم و میخ...
19 آبان 1392

دختر شيطون ديگه به من ميگي مانا

عزیزم الان جمعه عصر هستش وقت کردم که برات مطلب بنویسم یعنی از یه طرف وقت نمیکنم که بشینم جلوی کامپیوتر از طرف دی گه هر وقت هم که میشینم جلوی کامپیوتر تو نمیذاری با کامپیوتر کار کنم دوست داری بشینی بغلم و یا با ماوس بازی کنی یا دکمه های کیبردو فشار بدی الان هم که دارم این مطالب رو مینویسم تو لا لا کردی.    الان داره صدات میاد بیدار شدی باید برم .   عزیزم الان آوردمت بغلم نشستی و داری دکمه های کیبردو نگاه میکنی کم کم میخوای شلوغ کاری کني ...
19 آبان 1392

اي جان قربونت بره مامي

دخترم خیلی وقت بود که میخواستم شروع به نوشتن خاطراتت بکنم ولی وقت نمیکردم یعنی از بس مشغول تو شده بودم که فرصت نمی شد.ولی دیگه تصمیم گرفتم شروع کنم و تا اونجا که میتونم خاطراتتو بنویسم.  تو الان ۱۴ ماه و ۲۱ روزه ای  . نمیدونم الان که داری این مطالب میخونی چند سالته، کجایی، چی کار میکنی خانم شدی،و نمیدونم که من کنارتم یا نه؟؟؟؟   میخوام همین الان بهت بگم که از اینکه تو رو داریم خیلی خوشحالیم و خدا رو شاکریم از اینکه گلی مثل تو رو به ما هدیه کرده. ...
19 آبان 1392