رونيكارونيكا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره

رونيكا فينگيلي

بدون عنوان

1392/4/22 14:26
نویسنده : مامان فرزانه
227 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دخمل گلم

امروز توي اداره نشسته بودم كه به سرم زد برات خاطراتي از بچگي تا الان كه يك ساله و 5 ماهه شدي بنويسم . عزيز دل مادر 2 فروردين 91 چشم به اين دنيا گشود توي بيمارستان پيامبران تهران همگي ما خيلي خوشحال بوديم كه ايام عيد خوبي خواهيم داشت مادرجان هم اومده بود پيش ما براي مراقبت كردن از من و شما ، مليكا هم قبل از اين كه سال تحويل بشه تمام كارهاي ايام عيد كه مربوط به مدرسه بود رو انجام داده بود كه وقتي تو به دنيا اومدي فقط مراقبت باشه كه متاسفانه دكتر تشخيص داد كه دلبندم با ناله به دنيا اومده كه منظورشون اين بود كه توي خواب ناله ميكردي و همين شد كه من بعد از به دنيا آوردنت تو رو نديدم و منتقلت كردن به بخش NICU كه توي اين بخش رفتن همانا كه من فردا مرخص شدم ولي با شكمي بخيه خورده اما كودكي در دست نداشتم خيلي گريه ميكردم و ناراحت بودم هرچي مادرجان و بابا بهم دلداري ميداند من قبول نميكردم و مليكا حسابي خورد توي چرتش كه بدون بچه اومديم خونه فرداي اون روز رفتم بيمارستان براي ديدن تو ولي نگذاشتن ببينمت و فقط پرستارها ميگفتن شير بدوش براش بيار روز 4 فروردين بازم رفتم بيمارستان و اين بار تو رو كه كاملا لخت بودي و توي يك پتوي زرد رنگ پيچونده بودن دادن دست من . واي چه صحنه اي بود هيچ وقت يادم نميره تا تو رو ديدم زدم زير گريه چون خيلي خيلي ضعيف بودي و تازه چي براي زدن سرم هم ازت رگ پيدا نكرده بودن و كاملا دست و پاهاتو سوراخ سوراخ كرده بودن ولي از همه جالبتر اينكه با همون نگاه اول كه ديدمت بنظرم خيلي شبيه بابا بودي و پاهاي كشيده مثل بابا داشتي . اون روز تو رو توي بغلم گرفتم و همين اشك ميريختم نوازشت ميكردم و اصلا دلم نميخواست برگردم خونه و التماس ميكردم به پرستارها كه شير كه آوردم بهش بدين حتي مجبور ميشدم براي اينكه بهتر بهت برسن شيريني توي جيبشون بذارم . اون روز تقريبا با كمي آرامش بيشتري اومدم خونه ولي خيلي گريه ميكردم و بيقرار بودم اين كار ما كه هي بيام بيمارستان و برگردم ادامه داشت تا روز 8 فروردين كه بهم گفتن مشكلت خدا را شكر برطرف شده و ديگه مشكل زردي هم نداري و ميتونيم تو رو بياريم خونه كه من خيلي خوشحال شدم و تازه اون روز فهميدم كه زايمان كردم و نوزادي به خوشگلي تو دارم همون روز تا آوردمت خونه اولين كاري كه كرديم مادرجان حمامت داد كه سرحال بشي و شب رفتيم خونه عمو هوشنگ كه توي گوشت اذان بگه . ماشاالله از همون بچگي شيطون و باهوش بودي و دقيقا همه چيز رو متوجه ميشدي نوازش كردن دعوا كردن و همه چيز ............

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان امیر حسام
22 تیر 92 15:28
سلام مامان رونیکا جون گل دخترا خوبن منم خاطره ی مشابه شما داشتم پسر من هم زردی داشت و واقعا سخت و ناراحت کننده است خدا رو شکر که تمام شده و هم دختر شما و هم پسر من و هم هر دو مون این مرحله رو پشت سر گذاشتیم می تونم خواهش کنم به وبلاگ من و پسرم هم سری بزنید لطف می کنید منتظرتونم